جستجوی این وبلاگ


یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۵

یکروز می رسد

یکروز می رسد من خسته ام ز خويش از آنچه ديده ام، وز آنچه كرده ام، از خوب و از بدم؛ آري...، خسته ام... يكروز ميروم؛ از اين ديار سرد، از شهر پر شرر، وز كوچه هاي آن؛ وز جاكه خاطرات من آنجا شكسته اند وز جاكه درد داده به اين قلب كوچكم يكروز ميروم يكروز ميكْشم؛ احساسِ را كه قلب مرا وا نموده است تا دوستدارمش تا ياد آرمش يكروز ميكْشم، يكروز ميكْشم يكروز قلب خود، پامال ميكنم تا باز، يادِ آن هوس ياد رفته را در سر نپرورد تا نقش دلكش كه دلم را شكسته بود از سينه بستْرد يكروز قلب خود، پامال ميكنم يكروز ميكنم، دل را ز او رها وز ياد هاي او وز آن شكستنش وز بند او كه بار گناهيست بهر من وز عشق او كه راه خطاييست بهر من وز وعده هاي پوچ كه با من نموده بود وز اشكهاي خود، كه پناهيست بهر من دل را رها كنم يكروز مي برم، با خويش، خويش را از اين ديار غم، جاييكه هيچ باشد و منهم ترانه ي از صادقانه ها، از پاكي و زلال، از قلب مهربان...گويم براي خويش منهم ترانه ي از عشق، از اميد از يك بهار نو، از آن ستاره ها...گويم براي خويش يكروز مي برم، با خويش، خويش را يكروز بشكنم آن خاطرات تلخ، آن روز هاي گنگ آن شام هاي خلوت و بيكس كه داشتم يكروز بشكنم. يكروز مي شوم؛ از بند او رها وز شهر مي روم يكروز مي شوم؛ پنهان به قلب شب از چشم مردمان. يكروز ميروم ، تا منزل خدا پيش فرشتگان. با آن ستاره ها كه بمن خيره گشته اند، پرواز ميكنم يكروز ميرسد، تا ياد من كني! يكروز مثل من، تو اشك خواهي ريخت دلسرد خواهي شد از هر چه هست و نيست يكروز ميرسد، خواهي كسي شكست، آن قلب سنگ تو يكروز خواهي گفت؛ تو درد ميكشي، دردي كه دادييش بمن و دور رفته ي يكروز ميرسد، فرياد خواهي زد! فرياد خواهي زد! يكروز ميشود، تا ياد من كني تا باز خواهييم يكروز ميرسد، د ر شهر خود مرا، تو جستجو كني يك لحظه ديدن من، آرزو كني خواهي ببخشمت، تا از عذاب خويش كه ز وجدان ديده اي باشد رها شوي اما... شايد نخواهي ديد شايد نخواهي يافت شايد كه زير خاك بپوسد وجود من شايد كه زير خاك بپوسد وجود من... يكروز ميرسد... آنروز دور نيست. م ب «قربانی» اول حمل 1388 10:30شب